فصل هشتم : امام زاده صالح
بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه. وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود . فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش بگيرم . نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته . تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا . نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت : از تو جهازم آوردم كاملا" اندازه ام بود . گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم . مي دونستم آخرش مال خودم مي شي . بهم الهام شده بود. كار هاي نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود . اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم . لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم . و اين مطلب . اون رو برام عزيز تر و دوست داشتني تر مي كرد. بهر صورت رفتم حموم ، فكر ميكنم يك ساعتي شد وان رو پر آبگرم كردم و توش دراز كشيدم . وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود , اومد بود بالا...... دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده ....... خودم رو خشك كردم ، نازنين هم موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد. با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه كراوات رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك . نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ، گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو مي پوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد . خيلي زيبا شده بود درست مثل فرشته هاي توي فيلم ها . دست همديگر و گرفتيم و به طبقه پايين رفتيم . وقتي داخل شديم دايي بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسيد و گفت : بنشينيد ......... خودش هم نشست. زن دايي شربت آورد وخورديم . بعد شروع به صحبت كرد و گفت : قرار بود امروز من شرايط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنيده همه اونا رو قبول كردين بنابراين لازم الاجراست براي تاييد سرهامون رو تكون داديم . دايي گفت : شرط اول : بنا به دستور خان داداش كه بزرگتر همه ماست و انجام دستوراتش بر هممون واجب ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعي ، يعني من وشوكت وبچه ها و نصرت الله خان ونزهت و بچه ها و خان داداش به محضر حاج آقا كتابچي توي خيابون سي تير مي ريم و شما هارو براي سه سال به عقد موقت هم در مي آريم . كه شما مطمئن بشين ديگه مال هم هستين . بنا به دستور خان داداش مهريه اين عقد فقط پنج سكه پهلوي طلاست كه احمد آقا بايد از جيب مبارك خودش اين پنج سكه رو بخره و هنگام عقد به نازنين بده . چون مهريه يه حق به گردن داماد وبايد بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد. شرط دوم : شما ها بايد قول بدين درسهايتان را باجديت بخونيد ، واين ازدواج نبايد باعث افت تحصيلي شما بشه بلكه بايد با كمك هم كاري كنيد كه در شما ايجاد رشد كنه . و من بيشتر از احمد توقع دارم كه ضمن برخورد جدي با امتحانات نهايي ، امكان ورودش به دانشگاه رو هم فراهم كنه و در ضمن مشوق وراهنماي نازنين براي برگشتن به روزهاي ايده ال درسيش باشه . چون متاسفانه مدتي بود كه نازنين اونطور كه بايد وشايد به درساش نمي رسيد . حالا كه همه چيز به خوبي و خوشي گذشته بايد اين مافات رو جبران كنه. شرط سوم : شما مي توانيد در خانه ما يا نصرت الله خان باشيد . اما يادتون باشه بايد عدالت رو بين ما رعايت كنين . چون هردو خانواده شما رو خيلي دوست دارن . بعد اضافه كرد اين آخري شرط خودم بود . و همراه با لبخندي كه حاكي از عشق زياد به ما بود اشك ازچشمش خارج شد . ما بلند شديم به طرفش رفتيم . و اينبار من هر طوري بود دستش رو بوسيديم. نازنين هم همين كار رو كرد. من گفتم : دايي جان من به شرا فتم قسم مي خورم و قول مي دم كه تمام سعي و تلاشم را درجهت انجام اين تعهدات ومهمتر از اون خوشبختي نازنين به كار ببندم . بعنوان تقدير و پيش در آمد اين قول , اين رو هم به شما تقديم ميكنم. دست كردم تو جيبم و كپي نامه واحد اداري سازمان رو كه صبح گرفته بودم به دايي دادم . دايي اشكاش و پاك كرد و عينك مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع كرد به خوندن نامه با صداي بلند . بدينوسيله مجوز استخدام رسمي آقاي احمد نور جمشيد تهراني جهت اطلاع و اجرا ،, ابلاغ مي گردد . بديهي است نامبرده در صورت ارايه پايان نامه دوره دبيرستان در پايان سال تحصيلي جاري از اين حق ويژه كه بدون شركت در آزمون عمومي دانشگاه ها ، در دانشكده راديو تلويزيون ملي ايران مشغول به تحصيل گردد بر خوردار مي باشد. معاونت امور اداري و پرسنلي منصور عدالتخواه . نازنين نامه رو از دست دايي گرفت ودايي مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ كرد و گفت : مي دونستم روسفيدم مي كني پسرم . نازنين به طرفم برگشت و گفت : ناقلا !!!!! چرا اينو قبلا" به من نشون ندادي ؟ گفتم : امروز صبح كه رفتم اداره اين نامه رو به من دادن ......... سر نهار هم فرصت نشد. نازنين رو به دايي وزن دايي كرد و گفت : باباجون ، مامان جون ......... ببخشيد مي دونم جلو بزرگتر اينكارها زشته ....... اما نميتونم جلوي خودم رو بگيرم ........... به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزديك كرد . اما تا رسيد به صورتم يه گاز كوچولو از لپام گرفت . من كه شوكه شده بودم يه جيغ كوتاه كشيدم و صورتم گرفتم . نازنين گفت : اين گازو ازت گرفتم كه ديگه چيزاي به اين مهمي رو يادت نره اول به من بگي . همه زديم زير خنده . زن دايي به طرف من اومد و گفت :منم كه حق دارم دوتا ماچ دومادم و بكنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ كرد و گفت : مادر انشالله خدا هميشه دلت رو شاد كنه ....... و زد زير گريه . حالا گريه نكن كي گريه كن . جوري كه همه منقلب شدن . از جمله خود من . بي اختيار اشكام سرازير شد . بعداز مدتي بر گشتيم اتاق نا زنين ، كه حالا اتاق هر دوتامون بود . نازنين در اتاق رو كه بست گفت : خوتو آماده كن كه ميخوام گاز دوم زن وشوهري مونو ازت بگيرم . گفتم : نميشه عفوم كني ؟ گفت : بخشش در كار نيست فقط بهت ارفاق ميكنم اجازه ميدم چشماتو ببندي و گازت بگيرم كه زياد دردت نياد . تسليم شدم و خودم رو آماده گاز كردم . گرماي لبهاي نازنين رو كه به صورتم نزديك ميشد حس كردم چشمامو به هم فشار بيشتري آوردم كه گونه هام منقبض بشه و درد كمتري احساس كنم .كه نازنين لبهاشو روي لبهام گذاشت وشروع كرد به بوسيدن من . يك بوسه گرم و طولاني . حس مي كردم از روي زمين كنده شده ام و حداقل يك متر با اون فاصله دارم . بيش از نيم ساعت اين بوسه طول كشيد. ساعت شش ونيم بود كه نازنين يه چادر سفيد گذاشت تو كيفش و راه افتاديم به طرف امامزاده صالح . وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم ........ تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند . جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه مي كردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند بشكل يك حلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط حلال هدايت كردن . اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود . خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند. وقتي ما وسط حلال قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد. همه مي دونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم .... براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش مي كنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده مي كنه . همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ،.......... دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت . دلي كه خيلي پاك و بي آلايش ِ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نمي كرد. ما همه مون اونو دوستش داريم رنج اون...... رنج ما شده بود . درد اون درد خودما بود......... ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون مي ديديم ........... و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل با هم بسته بوديم ادا كنيم. شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونمي تونستم جلوي اشكم رو بگيرم........... نه من ، همه كساني كه اونجا بودن . حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن ، بي اختيار گريه مي كردن . انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه مي كرد . خانم صالحي وجهانشاهي دوتا ، تاج گل كوچيك و قشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو رو ي سر من گذاشتن. بعد از اون بچه ها يكي ، يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هر كدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي ، شمعش رو زمين مي گذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نور قرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم. بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه مي كردند و اشگ شوق مي ريختند .......هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحطه اي گريه مي كرد. شور ي به پا بود وهمه اينها به خاطر نازنين من بود , به خودم مي باليدم . مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم وبدينوسيله مي خواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا و دلپاك منه . تمام كساني كه اونشب اونجا بودن فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و در دفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند. مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل مي كردن وبهم تبريك مي گفتن . در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه ، قرمز ِِ قرمز شده بود ...........به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد. بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه .... خدا هر آرزويي كه داري بر آورده كنه ، ..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه ......... و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم ......... احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته......... پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه ميكرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم ....... دستش رو از تو دستم كشيد و مادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كرد............ ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم و براي استراحت به اتاقمان رفتيم . فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت و توي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ي ماشين ................ وبعد خوابيديم در حاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم . روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول از حسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ، با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهار ميريم خونه. مامان گفت : اگر غير از اين مي كردي پوستت رو مي كندم . يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو بر اومدم كه الان بربيام ؟....... بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نميشه ......... خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي ......... گفته باشم ............ گفتم : چ ......... ش .......... م اوچيكتم ننه. لجش مي گرفت . بهش مي گفتم ننه .... اما من خودم خيلي خوشم مي اومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم ...... خنديدم وگفتم : ن.....ن.....ه .... مي.......خوا.....مت..... خداحافظ . و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم . اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما مي گذاشت . سر راه گفت : احمد مي شه يه دسته گل بگيريم .... گفتم : هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو مي خواي چشم . دسته گلي گرفتيم و ساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نمي دونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچار دكمه اف اف رو فشار دادم . اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش . يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن ......... و بدون اينكه در رو باز كنه گوشي اف اف و گذاشت زمين . من و نازنين خند ه مون گرفت .... نازنين دوباره زنگ رو زد . اين بار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت . گفت : بله نازنين گفت : سلام اشكان جان . اشكان جواب داد : سلام زن داداش الان اومدم . بدون اينكه در رو باز كنه. گوشي رو گذاشت زمين . در اين لحطه در خونه از پشت باز شد . همين كه در و هول داديم تا داخل بشيم ديدم اردشير پشت در دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش . نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد . اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود . شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وبابا و اشكان هم از راه رسيدن اشكان يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا مي رفت دستش بود....... همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول ميداد و به طرف ما ميومد . نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته . منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد . در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) وبچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد. با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن ...... سفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم، من ونازنين فورا" رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم و سر سفره نشستيم . نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من . يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن . بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد ....... اول آقا قدرت ، شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود. بعد آقا جواد ، شوهرخاله اشرف وباباي اردشير . آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود. شيش و ده دفيفه ام سرد كله اردشير كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد . ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن . طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان چند دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن ........ خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر زنانه . منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم . با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد و گفت : ا.... و....... مردني از من داريش ها...... داريوش با همه شوخي داشت ....... حتي با خان دايي كه هيچكس جرائت نميكرد حتي توچشماش مستقيم نيگاه كنه........ چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود , داريوش مردني صداش ميكرد . بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . ........تو هم اگه روتو زياد كني يه فن كنگ فو بهت مي زنم كه از قد قد بيافتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ور مي داري كه بره محفل نسوان , خودتم دنبال من مي آيي كارت دارم . بلند شدم و يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم ..... در همين حال دستمو انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : بابا شوخي كردم شما كه ميدونين ما زمين خورده شما هستيم , يه ذره كه بيشتر دستشو پيچوندم گفت : عبدم ..... عبيدم ....... خوارم ........... ذليلم ، فنتيل لاستيك ماشينتم ........ اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي ........... ازكي ؟ گفت :چشم ........چشم ......... از نازنين خانم ...... گفتم : آهان ...درسته ..... روبه نازنين كرد و گفت : من خر شوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم . نازنين كه خيلي داريوش اذيتش مي كرد و فرصت مناسبي پيدا كرده بود براي تلافي گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايف سازمانيته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم ......... بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري....... اونم با صداي بلند . گفت : تخفيف................. با يه فشار به دستش شروع كرد به بع..... بع ....... كردن . نازنين گفت : عزيزم بخشيدمش . گفتم : مطمئني ؟ نازنين گفت : آره عزيزم . به داريوش گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي ........... و اضافه كردم . خب حالا نوبت چيه ...........؟ داريوش با ياس و نوميدي گفت : بدبختي و بيچارگي من . دستش رو ول كردم و گفتم: نه......... وقت عفو بخشش . يه خورده كت وكولش تكون داد تا فشار ناشي از دست من از بدنش خارج كنه . بعد گفت : باشه عفو ميكنم . پامو زدم زمين ....... خيز برداشت كه در بره گفتم : نترس بزغاله....... اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه دايم دهنش مي جنبيد , يا مي خورد يا بع بع (حرف مي زد.) بهر صورت به نازنين گفتم : عزيزم , تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم . نازنين كه متوجه شده بود ما بايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش . به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا. گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : قضيه مراسم عقد ما رو كه مي دوني . در حاليكه به پولا نگاه ميكرد گفت آره........ مگه ميشه خبري باشه و حاجيت از اون بي اطلاع باشه . گفتم : آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر مي كنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي . گفت : خودم بلدم عقل كل ...... مگس بي باك . يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري بامن شوخي كني . ا لبته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم . يكي ديگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا مي خري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن ميشه ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقيه رو هم بند و بساط يه مهموني رو جور ميكني براي شب جمعه خونه ما . منم هيچ كمكي نمي رسم بكنم مسئول همه چي خودتي . گفت : زياد نيست . گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه ها هم با خودت. منم چند تا از دوستاي اداره رو ميخوام بگم كه فردا اين كارو مي كنم . بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي مي كنيم . گّفت : مدرسه چي ؟ گفتم : با ضرغامي خودم حل مي كنم . پرسيد تا كي فيتيله ؟ گفتم : تو آدم بشو نيستي ...... تا شنبه . ولي شنبه صبح بايد مدرسه باشي . بعد از تموم شدن حرفام . گفتم : حالا تو بنال . گفت : فرشته زنگ زد . زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز.... گفت : آره........ گفتم : چي گفت . داريوش گفت : هيچي تبريك گفت و پيغام فرستاد . بهت بگم . باهاش تماس بگيري . قبل از عيد تا حالا دنبالت مي گرده . باهات كار واجب داره . پرسيدم : ناراحت نشد . گفت : يه كم تو لب رفت اما ناراحت نشد . خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري . فرشته دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس مي گرفت . چون با هم بيرون زياد مي رفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود . فرشته دو سال پيش با پيشنهاد من وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چند تا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود . چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نمي خورد . به اردشير گفتم :جلو زبونتو مي گري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم . گفت : خرج داره . يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش . گفت : چرا ميزني ؟ گفتم : براي اينكه حقته . گفت : نپرونش بچرخون طرف من . گفتم : آخه توفه ...... به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟ خوش تيپي ؟..... پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم . گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت . گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه . گفتم : ببر صداتو ..... حالاهم بجاي پر حرفي بلند شو بريم پايين . فقط ديگه سفارش نكنم ها . خيلي از اين حرفا كه بهم ميزديم شوخي بود . هم من وهم انو خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم . بلند شديم و رفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند . در همين زمان چند تا سيخ دل و جيگر يه دونه نون سنگك خاشخاشي داغ رو گذاشتن جلوي من و نازنين .